◕ ◕ حرف هایی با خدا ◕ ◕

◕ ◕ حرف هایی با خدا ◕ ◕

روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين سجاده اش عبور کرد.

 

 

مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: "هي!!! چرا بين من و خدايم فاصله انداختي؟"

 

 

 

 مجنون به خود آمد و گفت: "من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم، تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدي؟

 

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:25 توسط حرف هایی با خدا | |

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت 

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:40 توسط حرف هایی با خدا | |

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند 

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:40 توسط حرف هایی با خدا | |

همه برای باریدن باران دعا می کنند اما نمی دانند خدا به فکر کودکی است که چکمه هایش سوراخ است 

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:38 توسط حرف هایی با خدا | |

هیتلر و چارلی تقریبا همسن بودند، ...هیتلر فقط چهار روز از چارلی کوچکتر بود!
چارلی گفته: این سرنوشت ما دو تا بود که یکی دنیا را بخنده بندازه و دیگری به گریه، و اگر سرنوشت میخواست، کاملا بر عکس میشد...!
تفاوت تنها یک کلاه بود

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:9 توسط حرف هایی با خدا | |

زيرزمين از اول بهش حسودي مي‌کرد چون اون خيلي بالاتر بود و حتماً خوشبخت‌تر...غافل از اين‌که اتاقک زير شيرواني هم در واقع زيرزميني بيش نبود...
 
نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:6 توسط حرف هایی با خدا | |

  کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

 

  همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .

 

  وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

 

  - به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

 

  پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

 

- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:30 توسط حرف هایی با خدا | |


Power By: LoxBlog.Com